خداوند میفرماید مومن واقعی باید صبر و توکل داشته باشه. من هم میخوام یه مومن واقعی باشم. حالا موافقیین یه بستنی بزنیم تو رگ؟
-موافقم. چون گر گرفته ام.
-جمله ام مثل آقا حمید بود یا نه؟
-چون قبلش مثل روحانیها حرف زدین، جملهٔ آخر و جملهٔ قبل از آخر اصلا به هم نمی اومد.
هر دو زدیم زیر خنده. من در آلاچیق روی صندلی ای نشستم و عادل برای گرفتن بستنی رفت. از دور با دقت زیر نظر گرفته بودمش. از نظر ادب، تربیت، منش، محبت و آرامش هیچ چیز کم نداشت. آنقدر آرام و منطقی بود که لذت میبردم. اما نمیدانم چرا به قلبم راهی پیدا نمیکرد. البته حالا علتش را جز حماقت نمیدانم. عادل برگشت و بستنی را مودبانه جلویم گذاشت. نشست و گفت: اقلاً خواهش میکنم این چند روزو مثل قدیمها شاد باشین که به ما هم خوش بگذره. روزها بگین و بخندین و شبها به آقا حمید و رویاهاتون فکر کنین.
-از دست شما! مگه غصه خوردن اختیاریه؟
-بله صد در صد اختیاریه.
-چه حرفها میزنین!
-والا غم و غصه خوردن اختیاریه. میتونین میل نکنین. اما اومدن غم و غصه خوب نه، دست خود آدم نیست. یعنی گاهی میاد دیگه.
-همین دیگه. وقتی میاد، باید بخوریش.
با تعجب نگاهم کرد و هر دو خندیدیم. عادل گفت: چه حرفها!
باز خندیدم. ادامه داد: آهان اینجاست که باید برم بالای منبر و نقش یه روانشناس رو ایفا کنم. ببینین مینا خانم بعضی روزهای آدم آفتابی و بعضی روزها ابریه. حوادث و ناراحتیها مثل طوفان به ترتیب و غیر ارادی پیش میان. ما آدمها باید آنقدر محکم باشیم که سیل غصه ها ما رو با خودش به هر طرفی نبره. برای همین خداوند آدم و حوا رو از بهشت روند. دنیا محل تنبیه و سختی و مکافاته، پس باید آماده بود و با قدرت باهاش روبرو شد. الان بنده که اینجا نشسته ام بستنی میوه ای میخورم، آنقدر غم و غصه تو دلمه که این بستنی رو واسهٔ خنک شدن اونها میخورم. باورتون میشه؟
-خوب نه.
-حالا میگم تا باورتون بشه. اولیش خود شمایین. دومیش هزارتا کاره که ول کرده ام به امان خدا و چند روز دیگه باید برم جواب پس بدم. سومیش هم که بمونه.
-بگین.
-نه، بهتره نگم.
-خواهش میکنم صادق باشین و بگین.
-شاید بهتون بربخوره. یا سوتفاهم بشه. اصرار نکنین.
-بگین. من مثبت فکر میکنم. خواهش میکنم.
-مونده ام جواب خاطرخواهامو چی بدم.
چشمهایم یک وجب از صورتم فاصله گرفت. لبخند زد و گفت: خوب من هم مورد لطف بعضی دختر خانمها هستم. البته هرگز باهاشون صحبت نکرده ام و بهشون رو نداده ام. اونها منو دوست دارن و من شما رو. آدمی هم هستم که دوست ندارم کسی رو دلشکسته کنم.
-اینه که مجبورین همشونو بگیرین. آره؟
صدای قهقههٔ خنده مان بلند شد. عادل وقتی دید اصلا ناراحت نشده ام، راحتتر صحبت کرد و ادامه داد: اصلا فکر نکنین دوست دختر دارم ها! نه خدا شاهده. اونها مزاحم من هستن. اما بین اونها یکیشون پیغام فرستاده که اگه جواب منفی بگیره خودشو میکشه. دوستش ندارم. از این آدمهای لوس و سست و بی اراده هم متنفرم. مونده ام چطور بهش بگم نه.
-خوب بهش تلفن کنین و واقعیتو بگین. اما یهو ناامیدش نکنین.
-تلفنی ازش ندارم. دوستم پیغام آورده. دختر خالهٔ دوستمه.
-اگه من ازدواج کنم چی؟ بازم نمی خواینش؟
-هرگز.
-اما اگه خودشو بکشه چی؟
-من مسئول نیستم. زور که نیست. فقط مونده ام چطور بگم نه. چی بگم؟ شما راهی بلد نیستین؟
-خودتونو بزنین به دیوونگی، خودش میکش کنار.
-این هم راه حال خوبیه. اما واسهٔ اینکه طبیعی باشه، باید عقد شما رو به چشم ببینم که واقعا ببینه رفته ام دیوونه خونه. من نمیتونم فیلم بازی کنم.
لبخند زدم. به دریا چشم دوخت و آرام گفت: نمیدونم چطور میشه ثابت کرد که چه اندازه دوستتون دارم. اما از خدا میخوام که خودش یه روزی اینو به شما ثابت کنه. هر قدر هم سخت باشه حاضرم، به شرطی که شما هم دیگه همون قدر منو دوست داشته باشین و زندگی آرومی رو که دنبالشم با هم داشته باشیم.
بستنی مان که تمام شد، به طرف ویلا حرکت کردیم. خانواده هایمان در فضای خارج از ویلا روی صندلیها نشسته بودند. تا ما را دیدند، آقای رادش گفت: شما دو تا کی رفته این که حالا برگشته این؟
عادل حاضر جواب گفت: همون موقع که گفتین عادل برو مواظب مینا خانم باش تنها نباشه.
آن شب احساس سبکبالی میکردم. دلم میخواست پرواز کنم، چون عادل را جواب کرده بودم. حتمأ دست از سرم برمیداشت.
ماهها گذشت و از حمید و خانواده اش خبری نشد. انتظار خیلی بد است، و من مدام در این بدی به سر می بردم. آنها قهر کرده بودند. انتقامشان را هم گرفته بودند، چون آخر پدر مجبور شد زمین لواسان را بفروشد و با آقای رادش شریک شود. دو ماه از فصل مدارس میگذشت که پاساژ سازی شروع شد. عادل و علی محمد مسئولیت را به عهده گرفته بودند. سه تا از مغازه ها به ما تعلق داشت. کم کم قضیهٔ حمید برایم عادی شد. یعنی چون دختر مغروری بودم، سعی کردم فراموشش کنم. جداً حمید لیاقت من را نداشت. رفت و آمد ما با خانوادهٔ رادش هنوز ادامه داشت. عادل هرگز اشارهی به عشقش و پشت پا زدن و عقب نشینی حمید نکرد. در همان دوران یکی از اقوام دور مادرم من را برای پسرش فرهاد خواستگاری کرد. مهندس شرکت نفت بود و خانوادهٔ خوبی داشت، اما پدر و مادر من کسی جز عادل را قبول نداشتند، و این حال مرا به هم میزد. گاهی استغفرلله آرزو میکردم عادل بمیرد و شرش از سرم کم شود. مثل ابری سیاه روی خانهٔ ما سایه انداخته بود و هیچ بعدی قادر نبود آن را دور کند.
یک شب تنها در خانه در حال درس خواندن بودم. هشت شب بود که زنگ در به صدا در آمد. رفتم در را باز کردم. باز هوا ابری شد و او جلویم نمایان شد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چرا تشریف نیاوردین خونه ما؟
-امتحان دارم.
-خونه ما اتاق خلوت زیاد داره.
-من فقط تو اتاق خودم و پشت میز خودم میتونم درس یاد بگیرم.
-حالا یه شبو بد بگذرونید، بریم خونه ما.
-ممنونم. اقلاً شما منو درک کنین، آقا عادل.
-مامان گفتن بدون شما به خونه برنگردم. تکلیف من چیه؟
-تشکر کنین، بگین بغلش که نمیتونستم بکنم بیارمش. قانع میشن.
-نمیشه که شب تنها بخوابین.
-مگه مامان و بابا شب برنمیگردن؟
-نه. قراره همون جا بمونن که صبح بریم کرج، ویلای دوستمون.
-یه کم به فکر من نیستن. ممنونم من از تنها خوابیدن وحشتی ندارم. سال آخرم و امتحان نهایی دارم. کنکور دارم. اینها رو به همه بگین.
-شنبه چه امتحانی دارین؟
-فیزیک.
-خوب چه بهتر! من تا صبح در خدمت شما هستم باهاتون کار میکنم.

-گمون نکنم بهش بگن درس خوندن. نه شما معلم خوبی واسهٔ من میشین، نه من شاگرد خوبی واسهٔ شما.
-من وقت شناسم. مسائلو با هم قاطی نمیکنم. آدم مسئولی هستم. بارها ثابت کرده ام. از این گذشته، من واسهٔ قبولی شما بی تاب ترم، چون در غیر این صورت آرزوهای خودم به باد میره.
-یعنی چی؟
-یعنی از زندگی عقب میمونم. دوست ندارم بهانهٔ درس و دانشگاه هم به بقیهٔ بهانه ها اضافه شه. دیگه صبرم داره لبریز میشه.
-باز که شروع کردین!
-خوب به اندازهٔ کافی سکوت کرده ام. دیدین که حمید آقا نیامدن. الان چند ماهه.
-حمید آقا هم نیان فرقی به حال ما نمیکنه، آقا عادل. دنیای من و شما متفاوته.
-قول داده بودین اگه اونها نیامدن، به حرفهای من فکر کنین.
-خوب کردم اما معذورم.
-حالا تا سر سفره عقد با کسی ننشسته این وقت دارم. خودا بزرگه. برین آماده شین.
-باور کنین تعارف ندارم.
-پس بیاین بریم. خواهش میکنم. به هزار امید اومده ام به خدا.
آنقدر مظلوم و با التماس این جمله را بیان کرد که دلم به رحم آمد. گفتم مثل اینکه چاره ای ندارم الان برمیگردم.
-ازتون ممنونم. من تو ماشین منتظرم. کتابهاتون یادتون نره. دوست داشتین بالشتتونو هم میتونین بیارین. شاید به اون هم عادت دارین.
-قرار بود تا صبح بیدار بمونیم! خیلی زود زدین زیرش! بالش به چه دردمون میخوره؟
از نگاهش یه دنیا شوق و ذوق و هیجان و عشق میبارید.انگار خیلی خوشش آمده بود که اجازه دادم با من فیزیک کار کند. گفت: تا درس شما تموم نشه نمیخوابیم. اما بدون رفع خستگی هم به کرج نمیریم. چون اونجا فقط تفریحه و بازی و انرژی زیاد میخوایم.

-نیازی به بالش ندارم. امکانات رفاهی خونه شما از سر ما زیاد هم هست.
من در را نیمه باز گذاشتم، اما عادل آن را بست و سوار ماشینش شد. به منزل برگشتم و در حالی که غر میزدم شروع به جمع کردن وسایلم کردم. سپس پلوور آبی خوشرنگی پوشیدم و شلوار مشکی ام را با شلوار لی عوض کردم. درها را قفل کردم و به کوچه آمدم. عادل از ماشین پیاده شد و کیف و وسایلم را از دستم گرفت و در جلو را برایم باز کرد. انگار میخواست آدم خیلی مهمی را سوار کند. یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: کالسکهٔ طلایی جلوی در است. واقعا انگار میخواست شاهزاده سوار کند.
وقتی نشستیم، خرید ماشین جدیدش را به او تبریک گفتم. تشکر کرد و گفت: کم کم دارم خودم را برای زندگی جدید آماده میکنم.
-پس بهتره اول به فکر مسکن باشین، بعد مَرکب، آقا.
-حق با شماس. اما اون آماده اس. فقط باید بیاین نظر بدین، یکی از واحدهای آپارتمانهایی رو که ساخته ام برداشته ام.
-مبارکتون باشه. اما بنده رو از زندگیتون جدا بدونین.
-اون که شما دوستش داشته این یا دارین، دیدین که نیومد. پس شما رو اونقدرها هم دوست نداره.
-خیلی هم دوست داره. منتها وقتی دو تا خونواده قهرن، چطور با من ارتباط برقرار کنه؟
-یه جوری تو خیابون، جلوی مدرسه، تلفنی. آدم که نباید آنقدر زود کنار بکشه.
-لابد مغروره. لابد منتظر فرصته. تازه من دیگه به حمید فکر نمیکنم. شاید یه جورایی به حرف شما رسیده ام. حمید لیاقت منو نداره.
-خوب پس چرا با اون مهندس شرکت نفت ازدواج نکردین؟
هاج و واج به او خیره شدم. مادر حرف در دهانش بند نمیشد. چون نمیدانستم مادر علت رد آنها را چه بیان کرده، گفتم: من فعلا فقط به درسم فکر میکنم.
-آفرین! اما بنده رو جزو برنامه هاتون بذارین لطفا، چون من هم فقط به شما فکر میکنم.
-زوره؟
-هرگز. اما عاقلانه تره.
-آنقدر به خودتون مطمئنین؟
-بله. من تو رو خیلی خیلی دوست دارم، بنابراین هرگز آزارت نمیدم.
نگاهمان به هم ثابت شد. خجالت کشید و گفت: معذرت میخوام. باید میگفتم شما.
-اشکالی نداره. راحت باشین. اما برای من اصلا دوست داشتن شما مهم نیست. منم که باید از همسرم خوشم بیاد.
-خوب مگه از من بدتون میاد؟
-هرگز. به خدا دوستتون هم دارم. اما همیشه میگم کاش یه برادر مثل شما داشتم.
-دست شما درد نکنه!
-خوب چی بگم که دست بردارین؟
-من کاری میکنم که ازم خوشتون بیاد. از محبت خارها گل میشود.
در ادامهٔ شعرش گفتم: آنوقت ریشهٔ ما بلکل خشک میشود.
خندید و گفت: نه نمیذارم.
با لبخند پرسیدم: پاساژ به کجا رسید؟
-جاهای خوب. دیدینش؟
-قبل از شروع سخت و ساز بله.
-دوست دارین ببرمتون اونجا رو ببینین؟
-خیلی زیاد.
-پس اول یه موسیقی خوب واستون بذارم، بعد هم به سمت پاساژ میتازیم. منتها به خونه ما که رسیدیم، اگه پرسیدن چرا آنقدر دیر کرده این، بگین یه ساعت داشتم شما رو از خونه به کوچه میکشیدم، شما هم هی فرار میکردین، اینه که طول کشید.
خندیدم و گفتم: اما من دروغ نمیگم. میگم واسهٔ آوردن من نزدیک بود بزنین زیر گریه، دلم سوخت.
-خوب این خیلی عالیه. واسهٔ همینه که دوستتون دارم. راستی میدونین که مغازه ها قراره به نام شما بشه؟
-به نام من؟
-یکیش به نام شما، یکیش به نام مهناز خانم، یکیش هم به نام مامانتون.
-بیچاره بابام. زده به سرش. یه کم نصیحتش کنین تو رو خدا. اصلا فکر عاقبتشو نمیکنه.
از خنده غش کرد. گفت: آدم همه چیزو واسهٔ زن و بچه ش میخواد. اقای زرباف واسهٔ خودشون به اندازهٔ کافی دارن دیگه.
-من پدرمو خیلی دوست دارم. واسهٔ همین....
-حالا که فهمیدین یه مغازه به نامتون کرده خیلی دوستش دارین؟
-نه به خدا. تو رو خدا پیش خودمون باشه. پدر و مادر که میدونین چقدر عزیزن. اما من پدرمو یه جور دیگه دوست دارم. همیشه به فکر اینم که اگه ازدواج کنم، چطور هرروز پدرمو ببینم.
-خوب هر روز میرین سری بهشون میزنین. چه اشکالی داره؟
-مردها مخالفت نمیکنن؟
-بعضی ها چرا، اما من نه. من خودم عاشق پدر شما هستم. خیلی آدم منطقی هستن. همیشه مدافع حقا، میخواد به ضررشون باشه، میخواد به نفعشون باشه. اینو تو قضیهٔ پاساژ متوجه شدم.
-اره، پدرم عاشق حق و عدالته. خیلی با خداس و حروم و حلال سرش میشه. باید اسم شما رو روی بابام میذاشتن.
از مغازه ها دیدن کردیم و به منزل آنها رفتیم و شام خوردیم. طرفهای ساعت یازده و نیم شب بود که عادل از من خواست برای درس خواندن به طبقه بالا بروم. پدرم که غیرت و تعصب را پاک کنار گذاشته بود تا داماد مورد علاقه اش را به دست بیاورد، گفت: آره بابا جون برو درستو بخون که فردا به جون ما نیفتی.
نصرت خانم گفت: برو قربونت. برو تو اتاق عادل. خودش هم میاد کمکت میکنه.
پدر با لبخند اجازه را صادر کرد و عادل برخاست و گفت: پس من راهنماییتون میکنم. بفرمایید.
به طبقه بالا رفتیم. چراغ اتاقش را روشن کرد و گفت: بفرمایین مینا خانم.
وارد شدم. کلاسورم را روی میز تحریرش گذاشتم و گفتم: شما راحت باشین. برین پیش جمع. من اشکالهامو جمع میکنم، یه دفعه ازتون میپرسم.
-من با شما راحتم. اینجا از هر جا بیشتر بهم خوش میگذره. راستش من هم باید یه نقشه ساختمون طراحی کنم. به تابلو و دم و دستگاه نقشه کشی اشاره کرد و گفت: میبینین که نیمه کارس.

من وقتی مشغول درس خواندن بودم چند باری به عادل توجه کردم، اما عادل جز یکبار نگاهی به من نکرد. خوش قول بود و با اعتماد به نفس چنان با جدیت به کارش پرداخته بود که در دل به او آفرین گفتم. جداً مهندسی و این همه موفقیت برازنده اش بود.
یک ساعت و نیم گذشت. عادل از اطاق بیرون رفت و با دو فنجان بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و گفت: خوب زنگ تفریح، مینا خانم. پاشین بیاین اینجا با هم قهوه بخوریم.
-چرا زحمت کشیدین؟
- چه زحمتی؟ قهوه رو انتخاب کردم که بتونیم شبو بیدار بمونیم.
- حالا فردا هم روز خداس.
- نشد! فردا روز خدا هست، اما روز درس خواندن نیست. روز تفریح و بازیه.
- نه برای بنده که سال آخرم و میخوام دیپلم بگیرم.
- شما که ماشالله شاگرد زرنگی هستین. فردا هم عده ای رو میبینین که خیلی خوشتون میاد. همسایه ایی داریم که با دو تا دختر و یک پسر شاد و پر انرژی شون وقتی واسهٔ استراحت و درس خوندن واسهٔ آدم نمیذارن.
- جدی؟ چه خوب! من دلم لک میزنه واسهٔ اینطور آدمها.
- پس تا صبح باید تمومش کنیم.
فنجان قهوه را کنار لبم بردم و پرسیدم؟ شما به فال قهوه اعتقاد دارین؟
- تا حالا فال نگرفته ام. نمیدونم درسته یا نه. شما چطور؟
- تا حدودی. یعنی معتقدم راسته، اما به شخص گیرنده بستگی داره. مهم حس اونه. راستش فال گرفتنو دوست دارم.
-ای کاش اقلاً یه فنجان قهوه بودم که گهگاه واسهٔ فال هم شده، نظری به ما میکردین.
- من شما رو دوست دارم، اما شکلش با شما متفاوته.
- تا شکلشو تغییر ندم دست بردار نیستم.
- ایشالله خدا همسری لایق بهتون میده، دست برمیدارین.
- یا شما یا چند سال تنبیه خودم که دیگه دل به کسی نبندم.
- جداً در من چی هست که اینطور روتون اثر کرده؟ به اصطلاح.... چی میگن....
دنبال کلمه اش میگشتم که عادل گفت: مجنون کرده.
- خدا نکنه.
- نه جداً حالم خوب نیست. خودم هم نگرانم. مامان مدام بهم قوت قلب میده که من مینا جونو برات میگیرم، اما دلم شور میزنه. دوست هم ندارم به زور شما رو تصاحب کنم. دوست دارم شما هم منو بخواین. آخه علاقه باید دو طرفه باشه.
سرم را به زیر انداختم. حرفی برای گفتم نداشتم. او ادامه داد: در شما کشش، جاذبهٔ فوق العاده، زیبایی، نمک و شیطنت بخصوصی هست که بیقرارم کرده.
- پس از آدمهای شیطون خوشتون میاد.
- نه هر شیطونی.
- شیطنتهای من چه جوریه مگه؟
- دوست داشتنی. خوش زبونی تون هم که دیگه بماند.
- پس باید یه کم خودمو بگیرم.
- تا حالا هم کم نگرفته این. بیچاره ام کرده این به خدا. دارم اسکلتو جواب میکنم کم کم.
با خنده گفتم: ایشالله خدا یکی مثل من قسمتتون کنه که چربیها دوباره برگرده سر جاش.
- دعا میکنم که خدا فقط شما رو قسمتم کنه، چون اون چربیها فقط بوی شما رو میشناسن.
- خدا شما رو خیلی دوست داره و هرگز این آرزوتونو براورده نمیکنه. چون من مایهٔ بدبختیتون میشم.
- چه بدبخت بشم چه خوشبخت، دوست دارم با شما زندگی کنم.
- اوتاقتونو خیلی دوست دارم. یه آرامشی توشه.
- باعث افتخار بنده اس. قول میدم زندگی با من هم واستون آرامش مطلق باشه. یعنی من تمام تلاشمو میکنم.
- راستش گاهی آرزو میکنم کاش شخصیتی مثل شما رو برای همسرم دوست داشتم. چون به جون بابام از شما خوشم میاد. دوستتون هم دارم. منتها نمیخوام یه روز پشیمون بشم.
- میفهمم. من احساس شما رو درک میکنم، مینا خانم.
- پس چرا رهام نمیکنین؟ یه جورهایی من هم نگرانم، آقای مهندس. فکرمو خراب کرده این.
- نمیتونم چی کار کنم؟ کاری هم که نمیکنم. فقط درددلمو میگم. به خدا توکل کرده ام. میگم شاید به مرور زمان نظرتون عوض بشه. از اینها گذشته من شما رو درک میکنم. اما به خودم هم اطمینان دارم. مینا خانم، من باعث آزردگی شما نمیشم. من اصلا نمیتونم ناراحتی رو تو چشمهای شما ببینم. اون وقت بیام دستور بدم که این کارو بکن، این کارو نکن؟ آخه میشه؟
- چرا نمیشه؟ الان اینو میگین. وقتی بدستم بیارین، دیگه امر و نهیه.
- به خدا نه. دارم قسم میخورم، مینا. من کاری نمیکنم که تو بذاری بری.اما تو هم به خواسته های من احترام بذار. من هیچ خواسته ای ندارم جز اینکه با همهٔ شیطنتهات مال من باشی.
از اینکه دوباره صمیمی شد خودش خجالت کشید و همانطوری که نگاهش میکردم، گفت: باز ببخش.
- گفتم که اشکالی نداره. صدام کنین مینا و راحت باشین. اما منظورتون از جملهٔ آخر چی بود؟ خوب وقتی همسر شما باشم، مال شما هستم دیگه.
- منظورم اینه بگو بخندها و جذابیتی که تو رفتار شما هست باعث نشه کسی به خودش اجازه بده از شما لذت ببره و به حریم من پا بذاره. میفهمین؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:, | 22:51 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود